پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۰
۰ نفر

داستان > شیوا حریری: با صدای زنگ بیدار ‌شدم. غلتی زدم تا به خوابم ادامه بدهم که صدای زنگ بعدی آمد. به زور لای چشم‌هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم. کی ممکن بود ساعت هشت و نیم صبح ششم فروردین با کسی کار داشته باشد؟

دوچرخه شماره ۸۷۰

سرم را بالا گرفتم و به اتاق نگاه كردم. همه خواب‌ بودند یا خودشان را به خواب زده‌ بودند. مبل‌ها و ميزها را داده‌ بودیم عقب  و سرتاسر پذیرایی تشک پهن کرده‌ بودیم.

پیدا بود کسی قصد بیدار شدن ندارد. کلاً خانواده‌ی سحرخیزی نبوديم، آن هم در تعطیلات. از کار و دانشگاه برگشته‌ بودیم به شهرمان، به خانه، که سیر سیر بخوابیم! اما مگر این صدای زنگ می‌گذاشت؟

بالأخره مامان از توی اتاق داد زد: «یکی بره در رو باز کنه!» غرغرکنان از جایم بلند ‌شدم و با همان شلوار خواب گل و گشادم،  ژولیده و لخ‌لخ‌کنان عرض حیاط را طی كردم و رفتم دم در.

در را باز كردم و خانم و آقاي صاد را سرحال و بشاش جلوی در ديدم، با یک لبخند بزرگ. لحظه‌ای خشکم زد. بعد چشمم به شلوارخواب خرس‌خرسی‌ام افتاد. بعد به صورت آقا و خانم صاد نگاه كردم. مي‌خواستم چيزي بگويم، اما كلمه‌ها توي گلويم گير كرده بود.

آخرش با صداي دورگه، چيزي شبيه سلام گفتم. آقای صاد با همان لبخند بزرگ ‌پرسيد: «خواب بودین؟» و من با همان صدا گفتم: «هه‌هه! نه! خواهش می‌کنم. بفرمایید...» وهم‌زمان به ردیف رخت‌خواب‌ها وسط پذیرایی فکر كردم.

همان‌طور که مهمان‌ها داشتند می‌آمدند تو، گفتم: «ببخشید یک لحظه‌!» و مثل فشنگ ‌دويدم توی اتاق فریاد ‌زدم: «آقای صاد... خانوم صاد...»

مثل آبی در خوابگاه مورچگان، ناگهان همه از جا پريدند و با سرعتی که از آدم‌هایی که تا همین چند دقیقه‌ی پیش خواب بودند بعید بود، تشک و پتو و بالش را کول گرفتند،  تا پیش از آن‌که مهمان‌ها سربرسند، در اتاق‌ها پناه بگیرند.

بابا داشت شلوارش را روي پيژامه‌اش مي‌پوشيدو با شتاب به طرف در مي‌رفت كه پايش به لبه‌ي قالي گير كرد و بقيه‌ي مسير را لي‌لي كنان رفت . داشتيم  همان‌جا از خنده روي زمين ولو مي‌شديم كه مامان با يك تشر اساسي خنده‌مان را پراند.

- الآن وقت خنده است؟ زود باشيد، جمع كنيد. لباس‌هاتان را عوض كنيد و بياييد بنشينيد. اي واي! چايي دم نكرده‌ام.‌كمي اتاق را مرتب كنيد.

بعد درحالي كه بين چاي دم كردن و ميوه چيدن و اتاق را مرتب كردن و دم در رفتن گيج مانده بود، با غصه گفت: «باز هم خواب مانديم!»

آخر هر سال وضع ما همین بود. خانم و آقاي صاد هر سال هفته‌ی اول فروردین، کله‌ی سحر می‌آمدند عیددیدنی و هر سال هم غافل‌گیرمان می‌کردند! هرچه‌قدر هم که فرز بوديم و مي‌خواستیم سریع همه‌چیز را جمع و جور کنیم، آخرش یکی و دوتایمان را با پیژامه و تشک در بغل می‌ديدند و با آن سرووضع باید مي‌ایستادیم و سلام‌علیک کرديم و عیدتان مبارک، صد سال به این سال‌ها مي‌گفتيم.

بعد هم مجبور مي‌شدیم بنشینیم در مجلس و هی خمیازه‌هایمان را قورت بدهیم و به‌حال آن‌هایی حسرت بخوریم که توانسته بودند سریع‌تر دربروند.


تصويرگري:‌فرينا فاضل‌زاد

کد خبر 365191

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha